برگشت بابا وماجراهای مهمونی
بابای کسرا روز جمعه به تهران رسید و کسرا از دیدنش خیلی خوشحال شد و با دعوت شدن
به خونه مریم جون خوشحالیش چند برابر شد و بعد از ظهر بود که بیقراریهاش شروع شد و برای
رفتن از ما بیشتر عجله داشت و جلوتر از ما به بیرون رفت و منتظر ایستاده بود.
نزدیک افطا ربود که خونه مریم جون رسیدیم. مانیسا جون با بابا و مامانش چند دقیقه بعد از ما رسیدند
تو همین فاصله کسرا از مانا جون دوتا هدیه خیلی خوب دریافت کرد یکیش فوتک تلی خرگوشی بود
و یکی هم لیوان باب اسفنجی که خیلی خوشحالش کرد من و مانا جون بهش گفتیم که باید مواظب
لیوانت باشی تا نشکنه کمی فکر کرد و به مانا جون گفت دسته دار یا استیلش را ندشتند مانا جون
هم گفت نه که در همین حین مانیسا جون بابا و مامانش هم از راه رسیدند .کسرا با مانا جون تو
اتاق بودند که مسعود و مانیسا هم وارد اتاق میشن قبلش کسرا به مانا جون میگه من باهات یک حرف
خصیصی دارم مانا جون گفته خصوصی اونهم گفته آره ولی مانیسا و مسعود جون نباید باشن و اونها
را از اتاق بیرون میکنه و به مانا جون میگه میشه لیوان اینجا باشه و هروقت من بزرگ شدم بیام و
لیوان باب اسفنجیم را ببرم آخه ممکنه مامانم دستش بخوره و بشنکنه و یا اینکه خودم بشکنم
که مانا جون از این حرف خصوصیش کلی میخنده و سر میز شام برای من تعریف میکنه
تو ماشین بودیم که من این حرف را واسه باباش تعریف کردم یک دفعه کسرا از خواب بیدار شد و
نشست و با یک قیافه حق به جانب گقت مامان حرف خصوصی راتعریف میکنن گفتم نه گفت پس
چرا به بابام گفتی و چرا مانا جون به شما گفت ،ومن واقعا موندم به این نیم وجبی چه جوابی بدم.