خاطرات شیدا و کسری
سلام به دوستای خوبم امروز می خوام اولین خاطره مسافرت با کسری رو بنویسم قرار بود خاله جونشون بیان خونمون که با هم بریم مشهد وقتی از کلاس برگشتم کسری تو خونه بود وقتی رفتم تو خونه یه سلام بلند بالایی تحویلم داد که داشتم شلخ در میووردم واسه اینکه کسری رو دیر به دیر میبینیم و اون موقع خیلی کوچولو بود و فکر نمی کردم منو بشناسه ولی به جای اینکه غریبی کنه خودشو انداخت تو بغلم و با هم رفتیم تو اتاق .عکس ماشینو نشون می داد و می گفت بابا یعنی بابا منم ماشین داره ما که تا حالا حرف زدنشو ندیده بودیم کلی غش و ضعف کردیم فردا صبحش رفتیم مشهد تو قطار که بودیم می رفت یه جای بلند می ایستاد و می گفت دست دست همه رو مجبور می کرد دست بزنن و از خوشحالی جیغ می زدو بالا وبایین می برید وقتی ظهر می شد می خواستم بخوابم میومد اروم کنارم می خوابید یه دفعه بالشو از زیر سرم می کشید و شروع می کرد به گاز گرفتن یه گاز می گرفت یه دونه بوس می کرد انقد شیرینو دوست داشتنیه ادم اصلا خسته نمیشه و ازش سیر نمیشه این بهترین مسافرتی بود که تو عمرم رفتم چون کنار کسایی بودم که عاشقشونم