افطاری در امام زاده و اتفاقات
پنجشنبه 27 تیرماه بود که من با کسرا به امام زاده پنج تن رفتیم خصوصا اینکه خود
من هم دوشت داشتم واسه زیارت یکسر به امام زاده برم . امام زاده خیلی شلوغ بود
و من همش استرس این را داشتم که کسرا از من دور شه مخصوصا اینکه باباش هم
نبود تا بیشتر مواظبش باشه توی راه امام زاده خیلی باهاش صحبت کردم بدون من
جایی نرو چون اگه بری گم میشی و او هم قول داد که از من جدا نشه.
همو ن اول که پامون به امام زاده رسید دوست پیدا کرد.
و با دوستم دوستمی که میگفت سریع باهاش دوست شد اون را هم مرید خودش کرد
با هم مشغول بازی بودند کهبا مادر دوستش آشنا شدم. اون به ماگفت اینجا
هرشبافطاری میدن و بچه ها صف میکشن و کسرا هم با دوستش تو صف ایستاد.
منهم که تو صف دیدیمش خیالم راحت شد و داشتم با مادر دوستش صحبت میکردم
و صف را هم نگاه میکردم. کسرا نبود خیلی جا خوردو رفتم ببینم کجا رفته اوتقدر شلوغ
بود و در های ورودی به امام زاده زیاد بود که نمیدونستم کجا دنبالش بگردم وقتی بعد
از سه چهار دقیقه گشتن پیداش نکردم بیشتر وحشت کردم.مادر دوستش وقتی اظطراب
منو دید گفت نگران نباش پیدا میشه ولی من که میدونم این پاش را به دو میذاره گفتم
میترسم از امام زاده خارج شده یا کسی دزدیده باشدش من از یک طرف و مادر دوستش
هم از طرف دیگه دنبالش میگشت که یک دفعه دیدم با مادر دوستش دارن میان
و گفت نگران نباش رفته بود آب بخوره من هم که بهش گفتم مامانت نگرانه گفته اشکال
نداره حالا میام من که خیلی حول خوردم و دیگه ازش چشم بر نداشتم و اجازه دادم کمی
دیگه بازی کنه و با هم بخونه اومدیم توی راه بهش گفتم مگه بهم قول ندادی که هر جا
رفتی اطلاع بدی من شیشه آبت را آورده بودم.گفت مامان ببخشید و اشتباهش را پذیرفت.