خرید دوچرخه و خاطرات اولین شب برای کسرا
روز پنجشنبه 28 فروردین ماه بود که برای خرید دوچرخه به مرکز شهر رفتیم
با اینکه هوا بارونی بود ولی خدا را شکر هم هوا تمیز بود و هم از ترافیک خبری نبود.
وقتی به محل دوچرخه فروشی رسیدیم کسرا بیشتر منتظر خریدمون بود همونجا چندین
دوچرخه را امتحانی سوار شد و بالاخره یکی از اونها را که سفید و قرمز بود پسندید و انتخابش کرد.
آقای فروشنده از من پرسید اگه دوچرخه سواری بلد نیست میتونید ساده ببریدوقتی بزرگتر
شد میتونید دنده ای واسش بخرین وقتی من گفتم الان اونقدر حرفه ای نیست و چرخهای کمکی
خواستم بهش برخورده بود و میگفت چرا به فروشنده گفتی من دوچرخه سواری بلد نیستم و منهم
توجیحش کردم که چون دوچرخه دنده ای حرفه ای تره حرف فروشنده را تائید کردم وگرنه که خیلی هم قشنگ
سوار شدی اونشب با خواهش و تمنا دوچرخه را با آسانسور به داخل خونه اورد و از این ور به اونور
میرفت با اومدن هلیا دوچرخه از لای مبلها رد میشد و حسابی به درو دیوار میخورد که یکی از سیمهای دور رینگش
خم شد .کسرا اظهار بی اطلاعی کرد که نمیدونم به کجا خورده، خوشبختانه همون لحظه درست شد. حدود
ساعت 12 شب بود که حاضر به خوابیدن نبود و به ما میگفت شماها چقدر تنبلید چرا بابا اینقدر تنبله که زود
میخوابه و تو حال تشکهای مبل را واسه خودش ردیف چیده بود و با اون رودخونه درست کرده بود و روی کاناپه
لم داده بود تا حسابی بتونه دوچرخشو تماشا کنه و خیلی خوشحال بود و بهم میگفت من حوصله
خوابیدن ندارم چون خوابم نمیاد در صورتی که شبهای پیش ساعت 11 میومد سراغم که بریم بخوابیم
اونشب معترض شده بود که چرا امشب میخوای زود بخوابی ، بهش گفتم من باید الان چیکار کنم
میخوای تا صبح بشینم دوچرختو نگاه کنم و اونهم حرفمو با کلش تائید میکرد و هر زمان که میخواستم
برم بخوابم میگفت مامان تو را به خدا نرو خلاصه اونشب من رفتم خوابیدم و با اینکه خیلی ذوق داشت
بهش گفتم اگه الان بخوابی فردا زودتر بیدار میشی و با هلیا میتونی مسابقه بدی . قبول کردو با قول اینکه
فردا دوتایی با دوچرخه هاشون میتونن مسابقه بدن به رختخواب آمد و با خوشحالی خوابش برد.