حرفها و نصیحتهای کسرا به من
سلام صبح جمعه بود که من و بابا و کسرا واسه صبحونه دور هم جمع بودیم
کسرا معمولا چایی با صبحونه نمیخوره ولی اونروز هوس کرده بود و بهم گفت چایی شیرین میخوام
از اونجایی که هیچوقت چایی نمیخوره حرفش را جدی نگرفتم و یک چایی تلخ آوردم و بقیه را با عسل
شیرین کردم ما مشغول خوردن شدیم که به باباش گفت دیگه واسم لقمه نگیر من سیر شدم و کمی از
چایش را خورد و به محض اینکه دید تلخه به باباش گفت بابا شوخی کردم باز هم صبحونه میخوام و رو کرد
به من و گفت .ببین مامان یک نصیحتت بکنم منهم گفتم بفرما و ادامه داد که مامان حالا این دفعه اشکالی نداره که
واسم چایی تلخ اوردی ولی اگه دفعه دیگه گفتم چایی شیرین ، چایی تلخ بیاری بد جوری عصبانی میشم ها
منکه تازه داشتم رو حرفش فکر میکردم که باباش با خنده ملیحانه گفت ببین ما تو فامیلامون همچین چیزی
نداشتیم خلاصه اونهم از این موقعیت استفاده کرد و توپو انداخت تو زمین ما. من هم که خندم گرفته بود و مغلوب
شده بودم گفتم آره فکر کنم به بابای خدا بیامرزم رفته.