سیاست کسرا خان برای رفتن به پارک
صبح روز جمعه بعد از خوردن صبحونه کسرا دیگه سراغ وسایل بازیش نرفت
از همون اول صبح رفتن به پارک و بازی توی سرش بود و از سرسره و تاب حرف میزد.
و بیقراری را برای رفتن به پارک شروع کرده بود منهم چون توی خونه خیلی کار داشتم
بهش قول دادم که به حیاط میبرمت تا توپ بازی کنی اونهم قبول کرد.
وقتی تو حیاط بردمش بعد از چند دقیقه گفت بریم تو ماشین .من گفتم بابا ماشین را
برده گفت بریم ببینم ، در خونه را باز کرد بیرون رفت و حاضر نشد تا به خونه برگرده
و از این بابت خیلی خوشحال بود چون موفق شده بود به بیرون بیاد و همش
گیر میداد بریم پارک وقتی به پارک رسیدیم هیچ بچه ای تو پارک نبود ،
که باهاش بازی کنه وسایل هم به خاطر آفتاب حسابی داغ شده بود، من باهاش
صحبت کردم که ببین وسایل داغه و از هیچکدومش نمیتونی استفاده کنی و بهتره
که به خونه برگردیم و عصر که بچه ها اومدن دوباره میارمت و خوشبختانه سرسختی نکرد
و راضی شد در راه برگشت به این فکر میکردم چطور با زیرکی منو به پارک کشوند