به خیر گذشتن ماجراهای دریاچه خلیج فارس
دیروز بعد از ظهر به اتفاق دایی امیرو خا نم بچه هاش به دریاچه خلیج فارس رفتیم
با اینکه وسط هفته بود ولی چون به تعطیلی خورده بود بی نهایت شلوغ بود بعد اینکه
از صف پارکینگ خلاص شدیم و به دریاچه رسیدیم و از بچه ها عکس گرفتیم به دنبال جای خوب
واسه پهن کردن وسایل بودیم که خدا را شکر جای مناسب وعالی گیرمون اومد و قرار شد بعد شام
بچه ها به سمت وسایل بازی برن از همون اول آرین گیر داد که من بادبادک میخوام و هرچی هم بهش
میگفتیم الان دیگه شب شده و نمیتونی اونو بالا بفرستی گوش نمیداد و رو حرفش پافشاری میکرد
بعد شام قرار شد به وسایل بازی برن و آرین به خاطر لجبازیش به سمت وسایل نرفت و پیش مامانش موند
منهم با درسا وکسرا به سمت وسایل بازی رفتم و به خاطر شلوغی مدام به کسرا میگفتم مواظب درسا باش
از اینکه هر دو ی اونها را کنترل میکردم وخسته شده بودم باز هم تشویقشون میکردم که دوباره از وسایل بازی بالا برن
مامان درسا پیش من اومد و گفت چرا نمیای مردها هم یه دوری زدن و اومدند منهم بهش گفتم اونقدر اینها
اشتیاق بازی دارن دلم نیومد بهشون بگم بریم خلاصه اینکه من درسا را دست مامانش سپردم و مواظب
کسرا بودم که مامان درسا پیش من اومد و گفت که درسا نیست اولش بی خیال میگشتم و میگفتم پیدا
میشه وقتی کل منطقه شهر بازی و گشتم استرس و ترسم بیشتر شد حدود نیم ساعت بود که کل دریاچه
را گشتیم تا اینکه یکی از خانمهایی که اونجا بود بهمون گفت یه دختر بچه را دیده که دست پلیس بوده منو
امیر سریع به در ورودی پارک رفتیم و دیدیم که بچه های گم شده زیادی را اونجا نگه داشته بودند تا که نگاه
کردیم درسا پیش اینها هم نبود پلیس که استرس ما را دید گفت نترسید یکسری هم تو کانکس نشستند و
با بسیم به همکارش از درسا باخبر شدیم و ما را به سمت کانکس راهنمایی کرد خوشبختانه درسا تو کانکس
روی صندلی نشسته بود و تا ما را دید گریه افتاد و من بغلش کردم و بوسیدمش ولی انگار بغضش ترکیده
بود و های های گریه میکرد امیر بغلش کرد و بهش گوشزد میکرد که چرا از محل بازی دور شدی نمیگی بدزدنت
که من گفتم ماشالله به دخترت اونقدر حواسش به خودش و من بود که مدام بهم میگفت عمه اینجا بمون
و من بهش اطمینان میدادم که هستم و مامانش هم تقصیری نداشت چون پارک خیلی شلوغ بود
وقتی رسیدیم مامان درسا نفس راحتی کشید و از اینکه اونروز به خیر گذشت همگی با خوشحالی
اونجا را ترک کردیم و یک و نیم نصفه شب بود که به خونه رسیدیم.
بقیه عکسها در ادامه مطلب