کسرا  کسرا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

کسرا یعنی شاه خوب

دوران کرونا و خانه نشینی

عزاداریهای محرم

چند روزی از ماه محرم نگذشته بود که نزدیک خونمون تکیه زدندو هرشب بعد نماز دسته ها به سمت خیابون ها حرکت میکردند. امسال یک فرقی با عاشورای سال پیش داشت و اونهم این بود که حالا دیگه پسرمون عزاداریها را بیشتر میفهمید و دوست داشت طبل بزنه . وقتی صدای طبل را میشنید اسرار میکرد بیرون بریم. اوایل محرم بود که با باباش به تکیه رفتن و زدن طبل را تجربه کرد و اونقدر خوشش اومده بود که هرشب دوست داشت بره و طبل زدنشون را ببینه روز محرم بود که صبح برای دیدن دسته به امامزاده رفتیم. توی حیاط یک خیمه سبز بر پا کرده بودندکه بچه هاوارد این خیمه هامیشدن. با کسرا تو خیمه رفتیم و طبلها یی واسه بچه ها گذاشته بودن تا هر بچه ای که دوست ...
6 آذر 1391

عزاداریهای محرم

چند روزی از ماه محرم نگذشته بود که نزدیک خونمون تکیه زدندو هرشب بعد نماز دسته ها به سمت خیابون ها حرکت میکردند. امسال یک فرقی با عاشورای سال پیش داشت و اونهم این بود که حالا دیگه پسرمون عزاداریها را بیشتر میفهمید و دوست داشت طبل بزنه . وقتی صدای طبل را میشنید اسرار میکرد بیرون بریم. اوایل محرم بود که با باباش به تکیه رفتن و زدن طبل را تجربه کرد و اونقدر خوشش اومده بود که هرشب دوست داشت بره و طبل زدنشون را ببینه روز محرم بود که صبح برای دیدن دسته به امامزاده رفتیم. توی حیاط یک خیمه سبز بر پا کرده بودند که بچه ها وارد این خیمه ها میشدن.    با کسرا تو خیمه رفتیم و طبلها یی واسه بچه...
6 آذر 1391

غذا ها وخوراکیهای مورد علاقه پسرم

از غذاهایی که همیشه سفارش پختنش را میده پیتزا و ماکرونی و کبابه و اگر هم خودم برای ناهار و یا شام از قبل اینها را درست کنم و ندونه خیلی خوشحال میشه و چندین بار موقع خوردن منو میبوسه و از من تشکر میکنه و از خوراکیهایی که ما همیشه به خاطر ضررهاش سعی کردیم نخریمو بهش ندیم تنقلاتی مثل چیپس و پفک و آبنبات های رنگیه.دیروز وارد فروشگاه شدیم یکدونه چیپس چاکلز برداشت بهم گفت مامان من اینو میخوام بخورم واسم بخر،گفتم این ضرر داره و بابا هم اجازه نمیده بخوری دوبارهاسرار کرد نه من میخوامو اونقدر از خوردن پفک منعش کردیمکه خودش گفت این که پفک نیست این چاکلزه و از تو فروشگاه بیرون پرید و رفت. دنبالش رفتم گفتم بیا ببریم تا پولش را ...
27 آبان 1391

غذا ها وخوراکیهای مورد علاقه پسرم

از غذاهایی که همیشه سفارش پختنش را میده پیتزا و ماکرونی و کبابه و اگر هم خودم برای ناهار و یا شام از قبل اینها را درست کنم و ندونه خیلی خوشحال میشه و چندین بار موقع خوردن منو میبوسه و از من تشکر میکنه و از خوراکیهایی که ما همیشه به خاطر ضررهاش سعی کردیم نخریم و بهش ندیم تنقلاتی مثل چیپس و پفک و آبنبات های رنگیه.دیروز وارد فروشگاه شدیم یکدونه چیپس چاکلز برداشت بهم گفت مامان من اینو میخوام بخورم واسم بخر ،گفتم این ضرر داره و بابا هم اجازه نمیده بخوری دوباره  اسرار کرد نه من میخوام و اونقدر از خوردن پفک منعش کردیم  که خودش گفت این که پفک نیست این چاکلزه و از تو فروشگاه بیرون پرید ...
27 آبان 1391

بازی جذاب ریسمون و آسمون (پدر و پسر)

مدتی است که کسرا و باباش با هم یک بازی جالبی دارنبه اسم ریسمون و اسمون . کسرا نقش ریسمون را داره و باباش نقش آسمون را بازی میکنه.هر زمان که وقتی برای این بازی پیدا کنند. دونفری اجراش میکنندوتو این بازی مدام همدیگر را با اسامی مستعار صدا میزنند این یکی از بازیهایی است که کسرا واقعا لذت میبره و برای شروع بازی نیازی به هماهنگی نداره به محض اینکه ببینه باباش وقتش را داره به اسم آسمون صداش میزنه و بازی راشروع میکنه و دوتایی با عوض کردن صداشون به اجرای نقش میپردازن من که فقط از دست کارهاشون میخندم مخصوصا کسرا که از باباش کم نمیاره و با صدای تغییر داداه جملات را عنوان میکنه و اونهم از اینکه باباش صداش را عوض میکنه و باهاش حرف...
22 آبان 1391

بازی جذاب ریسمون و آسمون (پدر و پسر)

مدتی است که کسرا و باباش با هم یک بازی جالبی دارن به اسم ریسمون و اسمون . کسرا نقش ریسمون را داره و باباش نقش آسمون را بازی میکنه.هر زمان که وقتی برای این بازی پیدا کنند . دونفری اجراش میکنندوتو این بازی مدام همدیگر را با اسامی مستعار صدا میزنند این یکی از بازیهایی است که کسرا واقعا لذت میبره و برای شروع بازی نیازی به هماهنگی نداره به محض اینکه ببینه باباش وقتش را داره به اسم آسمون صداش میزنه و بازی راشروع میکنه و دوتایی با عوض کردن صداشون به اجرای نقش میپردازن من که فقط از دست کارهاشون میخندم مخصوصا کسرا که از باباش کم نمیاره و با صدای تغییر داداه جملات را عنوان میکنه و اونهم از اینکه باباش صداش را عو...
22 آبان 1391

خرید کفش و برخورد منطقی

چند روز پیش واسه خرید کفش زمستونی با کسرا به تجریش رفتیم و از اونجایی که پاساژرا به خاطر پله برقیشدوست داره به محض رسیدن به اونجا سراغ پلهبرقی رفت واجازه نداد به فروشگاه کفش ببریمش و به من میگفت دستم را نگیر تا خودم تنها برم.خلاصه با هزار دردسر و کلی خواهش اونو داخل فروشگاه آوردم من وباباش چند مدل کفش انتخاب کردیم که خودش هم با ما هم نظر شد وگفت همین مدل را میخوام .تو فروشگاه یکمبل دسته داری بود کهواسه پوشیدن کفشروی اون می نشستند . کسرا هم که بازی کرده وخستهشده بود روی مبل دسته دار نشست. یک دختر ی هم که بهش میامد ١٣الی ١٤ سالش باشه روی دسته مبلی که کسرا نشسته بود نشست که بلافاصله کسرا بهش گفت دختر خانم مگه دسته م...
17 آبان 1391

خرید کفش و برخورد منطقی

چند روز پیش واسه خرید کفش زمستونی با کسرا به  تجریش رفتیم و از اونجایی که  پاساژ را به خاطر  پله برقیش  دوست داره  به محض رسیدن به اونجا سراغ پله برقی    رفت و  اجازه نداد به فروشگاه کفش ببریمش و به من میگفت دستم را نگیر تا خودم تنها  برم. خلاصه با هزار دردسر و کلی خواهش اونو داخل فروشگاه آوردم من وباباش چند مدل کفش انتخاب کردیم که خودش هم با ما هم نظر شد وگفت همین مدل را میخوام .تو فروشگاه یک مبل دسته داری بود که واسه پوشیدن کفش روی اون می نشستند  . کسرا هم که بازی کرده وخسته شده بود روی مبل دسته دار نشست. یک دختر ...
17 آبان 1391

حمله کلاغها به یاکریم

شنبه عید غدیرخونه مامان حاجی بودیم و داشتم ناهار میخوردیم که کسرا همون موقع اسرار بهبیرون رفتن داشت که مامان میخوام برم با ایمان و محمد سجاد بازی کنمو اینها همسایهای مامان حاجیو دوستان کسراهستند هر چند هم که بهش گفتم الان بیرو ن نمیان و دارن استراحت میکنن باورشنمی شدو منو به خاطر بازی با اونها به بیرون از خونه کشوند و منهم ازش قول گرفتم که اگه نبودند دوباره به خونهبر میگردیمکه پذیرفت. از خونهبیرون رفتیم ولیایمان و سجاد نبودند. به کسرا گفتم یک دور با دوچرختبزن به خونه میریم وعصر برای بازیدوباره میایم.همینطور که جلوتر میرفتیم یک یاکریم زیبا بیرون در نشسته بود و ما به راه خودمون ادامه دادیم و موقع برگشت به خونهاز...
14 آبان 1391

حمله کلاغها به یاکریم

شنبه عید غدیرخونه مامان حاجی بودیم و داشتم ناهار میخوردیم که کسرا همون موقع  اسرار به  بیرون رفتن داشت که مامان میخوام برم با ایمان و محمد سجاد بازی کنم و اینها   همسایهای مامان حاجی و دوستان کسرا هستند هر چند هم که بهش گفتم الان بیرو ن نمیان و دارن استراحت میکنن باورش نمی شد و منو به خاطر بازی  با اونها به بیرون از خونه کشوند و منهم ازش قول گرفتم که اگه نبودند دوباره به خونه بر میگردیم که پذیرفت.   از خونه بیرون رفتیم ولی ایمان و سجاد نبودند . به کسرا گفتم یک دور با دوچرخت بزن  به  خونه میریم وعصر برای بازی دوب...
14 آبان 1391