کسرا  کسرا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

کسرا یعنی شاه خوب

دوران کرونا و خانه نشینی

یک روز خوب برای ما و کسرا

دیروز ظهر  که برای خرید ، قصد بیرون رفتن از خونه  راداشتیم  کسرا خان شروع کرد به غرغر  کردن که من خرید نمیام البته بچه ها حق دارن چون تو خریدهای شب عید که شلوغ هم هست واقعا خسته میشن  و چون خریدمون سمت شرق تهران بود تصمیم گرفتیم  تا کسرا خونه دایی امیرش بمونه و ما بریمو برگریدم . ساعت دونیم ظهر بود که از کسرا خداحافظی کردیم و کسرا هم تا ما برگردیم حسابی بهش خوش گذشته بود خصوصا اینکه دایی جون امیر اونوها را به پارک برده بودو خوراکی هم واسشون خریده بود بعدش هم که برگشته بودند خونه ما هنوز تو ترافیک بودیم حدود ساعت هشت ونیم بود که به خونه دایی جون  اومدیمو هنوز این دوتا از...
16 اسفند 1393

بهونه های کسرا برای رفتن به خونه عمه

آخر هفته ها اگه خرید نداشته باشیم   و جایی هم دعوت نباشیم معمولا به خونه مامان حاجی سر میزنیم خصوصا اینکه بیشتر مواقع اقوام دور هم جمعند و طبق معمول از ساخت خونه مامان حاجی حرف میزنند. چند وقت پیش که سر طبقات خونه بحث بوده کسرا ناراحت میشه و به مامان حاجی میگه من دیگه خونتون نمیام چون همیشه بحث میکنین و از آب گل آلود ماهی میگیره و رو به عمو علی میگه طبقه چهارم مال خودمه به هیچکی نمیدم وبرعکس همه بچه ها که خونه مادر بزرگشونو دوست دارن کسرا در صورتی به اونجا میاد که عمه و طناز هم اونجا باشن به همین خاطر هر جا که ما کار داشته باشیم خونه عمش را واسه موندن ترجیح میده خصوصا اینکه ...
3 اسفند 1393

عشق آباد و پرندگان مهاجر

روز جمعه بود که خاله جون احترام از ما دعوت کرد که به عشق آباد بریم  . میدونستیم  دریاچه ای هست که پرندگان مهاجر روس  از روسیه به اونجا مهاجرت میکنن و تمام زمستون رو  روی آب میشینند وقتی به تالاب رسیدیم پرندگان یک دست سفید بروی آب نشسته بودند و عده ای هم  گروهی پرواز میکردندو دوباره بروی آب مینشستند و راه میرفتند خیلی چشم انداز قشنگی داشت و با دوربینی که شوهر مانا جون  اورده بود شکوه پرندگان مهاجر  که دور  از دسترس بودند بیشتر جلو ه گری میکرد. کسرا  با بچه های زیادی دوست شد و با هاشون بازی کرد  بچه هایی را هم که حرفشو گوش نمیدادن اذیت میکرد که از کارش ناراحت شدم و بهش گو...
20 بهمن 1393

کسری و آبتین در کاخ سعد آباد

چند روز پیش بود که منو مامان آبتین به قولمون عمل کردیم و بچه ها را به کاخ سعد آباد بردیم. نزدیک  پله های کاخ شدیم که   کسرا و آبتین چشمشون به  پوتین های بزرگ  رضا شاه افتاد کلی با پاهای نصفه و نیمه  مجسمه بازی کردند و  گاهی زیر پاهاش میایستادند و چرت و پرت بهم میگفتند و با صدای بلند قاه قاه میخندیدند چند نفر خارجی هم  با ما همزمان وارد  کاخ شدند که با  یکی دو نفرشون کسرا و آبتین را بغل کردند و باهاشون عکس گرفتند.  از پله ها بالا اومدیم و وارد کاخ شدیم  همینطور که اتاقها و وسایلشونو نگاه میکردند،با  حرفهای بامزشون کلی ما را خندوند از اونجا &...
18 بهمن 1393

قرارهای من و مامان آبتین

سلام دوستان  چند وقتی میشد که مامان آبتین بهم میگفت ساعت 12 تا 13 را قرار بذاریم بچه ها را به سالن ورزش ببریم من آبتین را میاریم خیلی هم بهشون خوش میگذره ولی همش بهم میگه مامان به مامان کسرا بگو کسرا هم بیاد تا بهمون بیشتر خوش بگذره ،روز چهارشنبه بود که  مادر وپسر دوباره سراغ کسرا را گرفتند و خواهش کردند که همین الان برو وپسرت را بیار، منهم اونو آوردم دانشگاه و کلی با آبتین بازی کردند و حدود ساعت 3 بود که با مامان آبتین به مهد رفتیم تا آرین داداش آبتین را بیاریم و مامان آبتین میگفت من کار هر روزمه که زودتر بیام و آبتین با بچه ها تو حیاط بازی کنه خلاصه کسرا و آبتین و چند نفر دیگه  تا نفس داشتند بازی کردند...
11 بهمن 1393

جریان لباسهای کسرا

چند روز پیش هم عمه کسرا واسه سرایدارشون لباس بچه گونه میخواست منهم لباسهای اضافی کسرا  خان را که مال دوسالگیش بود رو جدا کردم و توی یک نایلکس بزرگ کنار بوفه گذاشتم و به بابای کسرا گفتم تا بیدار نشده اینها را ببر تو صندوق ماشین بذار تا این بیدار شد نبینه چون ناراحت میشه برعکس اونروز کسرا خیلی زود بیدار شد و با اینکه لباسها را کنار بوفه و مابین دوتا مبل  گذاشتم خیلی زود پیدا کرد و داخلشون را دید البته یکی از نایلکس ها لباسهای خودم بود ولی اون با دیدن لباسهای خودش از من سوال کرد که این چیه منهم گفتم که این لباسهایه که واست کوچیک شده و من میخوام اونو بدم به عمه تا به سریدارشون که بچه کوچکی مثل تو داره بده تا اونه...
7 بهمن 1393

حرفها و نصیحتهای کسرا به من

سلام  صبح جمعه بود که من و بابا و کسرا واسه صبحونه دور هم جمع بودیم کسرا معمولا چایی با صبحونه نمیخوره ولی اونروز هوس کرده بود و بهم گفت چایی شیرین میخوام از اونجایی که هیچوقت چایی نمیخوره  حرفش را جدی نگرفتم و یک  چایی  تلخ آوردم و بقیه را با عسل شیرین کردم ما مشغول خوردن شدیم که به باباش گفت دیگه واسم لقمه نگیر من سیر شدم و کمی از  چایش را خورد و به محض اینکه دید  تلخه به باباش گفت بابا شوخی کردم باز هم صبحونه میخوام و رو کرد به من و گفت .ببین مامان یک نصیحتت بکنم منهم گفتم بفرما و ادامه داد که مامان حالا این دفعه اشکالی نداره که واسم چایی تلخ اوردی ولی اگه دفعه دیگه گفتم چایی شیرین...
7 بهمن 1393

تبریکات تلفنی به کسرا

امسال به خاطر مشغله زیادم نتونستم  تولد مفصل بگیرم و اونو به بعد  موکول کردم شاید این اتفاق در بهمن بیفته . امسال مامان حاجی پیشمون بود و با کیک پختن یک چشن کوچکی با کسرا براه انداختیم .خیلی ها باهامون تماس گرفتند و روز تولدش را تبریک گفتند. هلیا و مامانش خونه نبودند ولی وقتی برگشتند بهشون کیک دادیم خیلی خوشحال شدند که کسرا و طاها دی ماهی هستند و کسرا برای هجدهم دیماه به تولد طاها جون دعوت شد .و بگم از کار کسرا که وقتی به خونه رسیدم خودش را بخواب زده بود بالای سرش رفتمو بغلش کردم و تولد ش را بهش تبریک گفتم . عمه وعموی کسرا هم باما تماس گرفتند و گفتند کسرا جون چی واسه تولدت بخریم اونهم مدام میگفت واسه ...
10 دی 1393

بزرگترو شیرین تر شدن آرتین جون

ابن روزها خیلی مشغله دارم و کمتر میتونم از پسر گلم و خاطراتش بنویسم ولی باز هم سعی میکنم وبلاگش را بروز رسانی کنم .هفته پیش به مناسبت چهلم امام حسین فرصت خوبی بود تا به خونه خاله جون احترام بریمو از نزدیک آرتین جونو ببینیم .    کسرا خیلی خوشحال بود چون  علاوه بر  جون مریم جونو مانا جونآرتین جونو  هم میدید خصوصا اینکه موقع بیرون اومدن از خونمون بهم یاد آوری کرد که کادو آرتین جون یادت نره و من از این حس خوبش نسبت به آرتین که انقدر دوستش داره خوشحال شدم. حالا از آرتین جون واستون بگم که هزار ماشالله خیلی خواستنی تر  شده بود .با اینکه مدت زیادی بود که ندیده بو...
27 آذر 1393